توكا ملكي
منصوره حسيني در سال ۱۳۰۵ در تهران به دنيا آمد. 10ساله بود كه در يك روز زمستاني طرحي از درختان كاج حياط خانه در دفترچه مشق خود كشيد و همين سبب شد تا پدرش براي او معلم خصوصي نقاشي بگيرد. پس از پايان دوره دبيرستان در دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران تحصيل كرد، در سال ۱۳۲۸ براي نخستين بار آثارش در انجمن فرهنگي ايران و انگليس به نمايش گذاشته شد و در همين سال در رشته نقاشي از دانشكده فارغالتحصيل شد.
در سال ۱۳۳۳ براي ادامه تحصيل به ايتاليا رفت. در سال ۱۳۳۵ اثري از او در بينال جهاني ونيز به تماشا درآمد. آثارش در گالري «وانتا جو» و نمايشگاه هنرهاي فيگوراتيو در شهر فروزينونه (ايتاليا) نمايش داده شدند و مدال طلا كسب كردند. ديدار با «لئونللو ونتوري» نقطه عطفي در زندگي هنري حسيني محسوب ميشود. در سال ۱۳۴۱ مجموعهاي از آثار نقاشي و سراميك او در تالار فرهنگ به نمايش درآمد. در سال ۱۳۵۰ از او داستاني با عنوان «پوتين گلي» انتشار يافت.
از سال ۱۳۵۲ همزمان با گشايش نگارخانه «منصوره حسيني» مجموعهاي از آثارش در آنجا نمايش داده شد. در سال ۱۳۷۶ در مراسم اختتاميه چهارمين دوسالانه نقاشي ايران از او به عنوان يكي از هنرمندان پيشكسوت قدرداني شد. به مناسبت نمايش آثار اين هنرمند در موزه هنرهاي معاصر تهران گفتوگويي با وي انجام شده است كه در پي ميآيد.
محور اصلي نمايشگاه حاضر كه مروري بر آثار شماست، نقاشيهاي ملهم از خط است. پيش از اينكه به عنصر خط در نقاشي انتزاعي توجه كنيد تجربههايي در عرصه نقاشي فيگوراتيو كرده بوديد. همانطور كه خودتان پيش از اين در جاهاي ديگر اشاره كردهايد آن آثار عمدتا «سزان وار» Gezannesque تلقي ميشد. اين عنوان «سزان وار» از كجا آمد؟
اولين نقاشي رنگ روغنيام منظرهاي از تپه الهيه بود. منظره شقايقها و علفها و درختان بلندي كه امروز ديگر نيستند و شايد هم سيل آنها را از بيخ و بن كنده است. آن زمان خيلي خجالتي و گوشهگير بودم، با صورتي جوان. با دختران دانشجوي ديگر خيلي فرق داشتم. تابلويم را با حجب و خجالت بسيار به مرحوم محمدعلي حيدريان نشان دادم. نگاهي كرد و گفت: ببينم بچه، تو هم سزان شدي؟ آن موقع سزان را نميشناختم و سعي كردم با اندك زبان فرانسهاي كه بلد بودم معني اين كلمه را بفهمم. سالهاي آخر دانشكده بود كه «سزان» نقاش را شناختم.
وقتي هم براي ادامه تحصيل به ايتاليا رفتم، در چند مسابقه هنري شركت كردم و برنده جوايزي هم شدم و آنجا هم درباره كارهايم از همان لفظ Cezannesque استفاده كردند، اين صفت روي من و كارهايم ماند. در كتابهاي نقاشي دنبال نقاشيهاي سزان گشتم و همانجا بود كه متوجه شدم پروفسور لئونللوونتوري، هنرشناس و منتقد برجسته ايتاليايي «سزانشناس» است و كتابي هم درباره اين نقاش نوشته است.
حالا فكر كنيد دختري به قد و قواره و سنوسال من بخواهد از ونتوري وقت ملاقات بگيرد. اين كار غيرممكن به نظر ميرسيد. از طريق يكي از كارمندان سفارت ايران در ايتاليا موفق شدم وقتي از ونتوري بگيرم. آن زمان ونتوري 90ساله بود و به شدت تحت محافظت پزشكي؛ هفت-هشت تابلو را توي ماشين گذاشتيم و رفتيم سراغ استاد. وقتي كارها را ديد، گفت: اينها هيچ ربطي به سزان ندارند و من بيشتر اغراقهاي مينياتورهاي ايراني را در آنها ميبينم و اضافه كرد: اگر پيش از جريان امپرسيونيستها، اين نقاشيها را ميديدم ميگفتم اين كوچولوي شما نابغه است، ولي حالا بيست و چند سال است كه آبستره جريان امروز هنر جهان است. از من پرسيد چرا سراغ خط كوفي خودمان نميروم كه يك زيبايي انتزاعي دارد. اين «عقببودن از تاريخ» براي دختر كوچولوي پرمدعاي آن روز خيلي گران تمام شد و همان شب شروع كردم به برگشتن به سوي انتزاع.
آيا دوباره تجربههاي تازهتان را به ونتوري نشان داديد؟
بله. سه ماه بعد دوباره كارهايم را نزد او بردم. اين بار گفت: حالا سه ماه عقب هستي. چون من سه ماه پيش داور بينال ونيز بودم.
آيا تجربههاي تازه با موافقت مخاطبان آثار شما هم روبهرو شد؟
نه. همانجا در ايتاليا، يكي از هنرشناسان كه كارهاي مرا ميشناخت در مقالهاي با عنوان «نامه سرگشاده به يك دختر نقاش» از ونتوري با عنوان «ساحر پير» نام برد و او را متهم كرد كه از آمريكاييها پول گرفته تا آبستره را در ايتاليا رواج دهد. او در نوشتهاش از من اسمي نبرده بود اما با توصيفهايي كه از آثار ميكرد مشخص بود از نمايشگاه نقاشيهاي من حرف ميزند. بعد به ايران آمدم. اينجا هم مخالفت زياد بود. در نمايشگاهي كه در تالار عباسي گذاشتم فقط سه كار انتزاعي وجود داشت كه آنها هم در گوشهاي از نمايشگاه كه زياد توي چشم نبود نصب شده بود.
باقي همه ملهم از طبيعت بود. روزنامهاي به همان چند كار پيله كرد و نوشت: رايزن فرهنگي ايران در فلان كشور، سناتور فلان، وزير فلان و خود نقاش هم از اين نقاشيها چيزي نفهميدهاند. و يا گفته بود: ويروس بحر طويلهاي بيوزن و قافيه با شاعري به نام نيمايوشيج دارد رواج پيدا ميكند و ويروس نقاشي بيسروته و بيسوژه هم با نقاشيهاي منصوره حسيني. خلاصه، ناسزاي تر و تميزي شنيدم. سال ۱۳۴۱ كه ميخواستم دوباره نمايشگاهي بگذارم، وزير وقت گفته بود اگر سه تابلو از ۵۰ تابلوي يك نقاش اين همه جنجال مطبوعاتي درست كرد بايد در نمايشگاه جديد براي نقاش محافظ مسلح گذاشت!
آيا هرگز اين خطنوشتهها در آثارتان خوانا بودهاند؟
نه. خط در آثارم به مرور ساده شد و حتي نستعليق هم در آن وارد شد، اما هيچوقت خوانا نشد. فقط يكي از آنها را ميشود خواند كه آن هم تابلوي «اناالحق» است كه به صورت وارونه نوشته شده و بايد در آينه خوانده شود. گاهي فرم «ح» يا «ع» تكرار ميشود مثل نت براي يك قطعه موسيقي.
آيا ميدانيد چند وقت است بحثي ميان هنرمندان به مطبوعات كشيده شده كه چه كسي مبدع خطنقاشي در ايران است؟
من قبلا هم گفتهام. من مبدع خطنقاشي نبودم. اين ونتوري بود كه اين آگاهي را به من داد. البته اگر كاتالوگهاي بينالهاي تهران را نگاه كنيد متوجه مي شويد از بينال سوم (۱۳۴۱) اين توجه به عناصر سنتي و خط در كارها ديده ميشود. اما بگذاريد خاطرهاي برايتان تعريف كنم. يك بار بعد از يك گزارش راديويي درباره خطنقاشي در ايران، به دكتر اسد بهروزان كه ۱۸ سال دستيار آرتورپوپ بود، زنگ زدم و گفتم با اين گزارش كه در آن از همه ياد شده جز من، مخالفتي نداريد؟ بهروزان گفت: «نهخير». و بعد اضافه كرد: «شما خط را به نقاشي حقنه كردهايد، فرضيه نسبيت انيشتين را كه نياوردهايد!» به نظر ميآيد كه بعضيها فكر ميكنند واقعا فرضيه نسبيت انيشتين را آوردهاند. خب اين شهرت ارزاني آنان باد.
شما هنوز همان نگاه به خوشنويسي را در كارهايتان ادامه دادهايد و اين شاخصه آثار شما شده است.
بله. البته آنچه ما «هنر» ميناميديم امروز تغييراتي كرده است. مثلا اگر بگوييد كمپوزيسيون لازمه يك نقاشي است، ميگويند كمپوزيسيون چيزي از مد افتاده است. ريتم و هارموني امروز امري غير لازم است. اين روزها چيزي موجود است به اسم «ضد ارزش». با اين سنجش امروزي من واقعا هيچم، چون به همه چيزهايي كه حالا عيب محسوب ميشود، دلبستهام؛ ريتم، موسيقي، نوعي سماع، نوعي عرفان.
با اين تعريف، شما خود را ملزم به همگامي با جريانهاي هنري روز نميبينيد؟
ميدانيد، اگر امروز ونتوري به من ميگفت از تاريخ عقب هستي به او اعتراض ميكردم كه هنر تاريخ انقضا ندارد. هنر، ماست يا دارو نيست. اگر از من بپرسيد از هنرمندان معاصر چه كسي را دوست داري، من ميگويم «داوينچي». او هنرمند كلاسيك يا رنسانسي نيست. براي اينكه من به ريتم در آثار او نگاه ميكنم. بگذاريد نمونهاي ديگر بگويم، چون هنوز عرق ديدار «هنري مور» در ما خشك نشده است؛ «ونوس تپه سراب» ما هشتهزارساله است، ولي اين قابليت را دارد كه آن را كنار آثار هنري مور بگذاريد.
امروز نميشود كسي را با واژه و كلام خراب كرد يا چيزي را آباد كرد. هوچيگري هميشه نميتواند حاكم شود. نميشود با كلام بكشند با بشكنند. مسئله، ايجاد كردن رابطه بين آفريننده و بيننده است. آنچه اصل است، قابل شكستن نيست.
سال ۱۳۴۴ نمايشگاهي با عنوان «دوگل» برگزار كرديد. سوژه اين نمايشگاه گلها بودند. سالها بعد، در ۱۳۶۷ بار ديگر نمايشگاهي با موضوع گلها برگزار كرديد، اين بار با عنوان «گلهاي هميشه شاداب». آثار اين دوره محصول دوران دفاع مقدس است. برخي بر شما خرده گرفتند كه چرا در ايام جنگ به تصويركردن گلها پرداختهايد. اما به نظر من در بررسي تاريخ اجتماعي نقاشي ايران و بازتاب جنگ در آثار نقاشان، فقط آثار آنان را كه به طور مستقيم به اين موضوع پرداختهاند نبايد بررسي كرد. گلهاي شما كه حالت تزييني ندارند و بسيار هم اكسپرسيو هستند، در اين مقام چه جايگاهي دارند؟
همانطور كه گفتيد سالهاي جنگ فقط گل كشيدم. به فكر به كاربردن مصالح تازهاي هم نبودم اما يكي از انتقاداتي كه به من شد اين بود كه چطور وقتي اين همه درد و رنج وجود دارد، ميتواني گلها را تصوير كني؟! در حالي كه من معتقدم اگر درد را با درد بيان كنيم، اين همان چيزي است كه همه ميبينند و لمس ميكنند. اين نگاه تو را به كشف و شهود راهبر نيست. ولي گاه با نگاه به يك گل ميتوان تا دعا و خدا رفت، آنگونه كه من رفتم. تو ميتواني در گل حل شوي، گل در تو حل شود، يعني مشاهدهگر -كه تو باشي- جايش را به مشاهدهشونده ميدهد و آنجا پيوندي به وجود ميآيد.
آنجا به خلقت و زندگي ميرسي، به آفرينش و دارو. اما اگر جنگ بود و خون و درد و دلهره و تو هم فريادي ميزدي، فرياد تو چيزي را تغيير نميداد، درد را تسكين نميداد. اگر دست بريده چاپ شده در روزنامه را بار ديگر نقاشي كني چيزي نگفتهاي. من معتقدم از هر چيز كوچكي ميتوان به يك كل پيوست به شرط آنكه الفبايش را آموخته باشي. آن زمان كه گلها را ميكشيدم به فكر كهنه و نو نبودم. به هيچ «ايسمي» فكر نميكردم. فقط دريافتم كه مشاهدهكننده، من بودم و مشاهدهشونده، گل. و آنگاه مشاهدهشونده و مشاهدهكننده جا عوض ميكردند.
آيا اين فرمانبردن از آنچه درونتان جوشيده سبب ميشود برايتان قيد و بندي وجود نداشته باشد كه بين نقاشي انتزاعي و فيگوراتيو در حركت باشيد؟
اين گلها هم انتزاعي هستند. سال ۱۳۳۸، پرويز ناتلخانلري در بروشور نمايشگاهم نوشته بود: «كارهاي حسيني، اگرچه بسياري از انواع نقاشي مانند پرتره و منظره و گل و گربه و نقاشي انتزاعي را شامل ميشوند اما در نظر من وحدتي دارند، چرا كه شخصيت هنرمند را در همه آنها ميتوان شناخت. پرترهها زنده و موثرند، با اينكه نقاش در نقش آنها به حداقل خطوط و رنگها اكتفا كرده است و شخصيت صاحب صورت را به خوبي نشان ميدهد، اما شخصيت نقاش را هم ميتوان تشخيص داد. منظرهها گرچه متنوعاند، همهجا بيننده را با چشمي كه آنها ديده و ذهني كه آنها را درك كرده است آشنا ميكند. نقاشيهاي انتزاعي نيز در طرح و رنگ، گويي خيال خوابآلود ذهني همان چهرهها و همان منظرههاست... .» تازه، پس از گذشت ۴۵ سال از اين نوشته، من آن را پذيرفتهام. قلم كارهاي فيگوراتيو و انتزاعي -به تعبير شما- يكي است.
شما در هنگام نقاشي به موسيقي هم گوش ميدهيد؟
در يك رشته از كارهايم، اساسا در پي ساختن تصاويري بر اساس موسيقي مدرن بودم؛ تصاويري ملهم از خط و موسيقي. همان موقع يكي از بينندهها اين تابلو را كوچههاي كره مريخ ناميد. دو سال بعد حدود ۴۰ تابلوي گواش را كه در يك شب به وجود آمده بود و ملهم از همين تجربه بود، در گالري بورگز به تماشا گذاشتم.
حقيقتا اين تعداد كار را يكشبه انجام داديد؟
نه اينكه بعدا روي بعضي از آنها قلم نزنم و تغييراتي ايجاد نكنم، اما آن موقع دلم ميخواست كارهايي بكنم كه كمپوزيسيون نداشته باشد و روي ارزش رنگها تأكيد نكنم. چشمم را ميبستم و كار ميكردم و بعد باز ميديدم نقاشي به وجود آمده حساب و كتاب دارد. حادثه گواشها، محصول يك شب بود. اين آثار به همراه ۱۳۰-۱۴۰ تا سفال در گالري بورگز به تماشا گذاشته شد. روز آخر نمايشگاه فقط دو تا از سفالها مانده بود اما از تابلوها فقط يكي فروش رفته بود. همان موقع اين كارها را بستهبندي كردم و به كناري گذاشتم. چند ماه پيش كه براي نمايش آنها در موزه، جعبهها را باز كرديم، شوكه شدم. پس از ۳۰ سال كمترين صدمهاي به اين گواشها نخورده بود!
منبع: روزنامه همشهري، دوشنبه ۲ شهريور ۱۳۸۳